سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عبودیت

خاتون، با کمر خمیده، لب حوض نشست.

- بسم الله، الله اکبر.

با دست های چروکیده اش آب را به صورت استخوانی اش زد. رنگ زرد دندان هایش، چهره اش را زردتر نشان می داد. با وسواس، آن را لب حوض گذاشت، آهی کشید و مشغول وضو گرفتن شد.

این دندونا که از جدّ آمیزتقی به اون و بعدهم به من ارث رسیده، آخرسر، به کی می رسه؟

می دانست اجاقش کور است و میراث خور ندارد. لابد به در و همسایه می رسه؛ امّا نه! هفته پیش که بتول بیگم اومده بود اونارو قرض بگیره به دروغ گفتم: سنّت کنون دارم.

توی این خیالات بود که:

- قد قامت الصلاة... .

- وای، خدا مرگم بده! دیر شده.

با عجله، چادر نمازش را سر کرد و به طرف مسجد رفت. سر نماز یادش آمد که دندان ها را جا گذاشته. آخ و واخشو قورت داد که مبادا نمازش بشکنه.

توی این سی سال، مثل بچه، تر و خشکش کرده بود. هیچ وقت ازش دور نشده بود.

با گفتن آخرین الله اکبر نمازش، سراسیمه به طرف خانه به راه افتاد. توی پنج دری خشکش زد.

- غار غار...

اگه آمیز تقی بفهمه که یک کلاغ سیاه، ارث خورش شده... .


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/25ساعت 10:46 صبح توسط بنده خدا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak