پيام
+
ساعت خوابيد چون دقايقم سخت و سرد ميگذشت. آنقدر سرد و خشک بود که هوا هم تاب اين سردي را نياورد
يخ بست … شکست …
صندلي اتاقم هم ديگر به عقب و جلو نميرفت. تصور ذهنم سياه و سفيد شده بود. حرکت گرد و غبارها را ميديدم. انگار زمان ايستاده بود.
حسي عجيب مانند اسارت در بند در وجودم حس ميشد. انگار دستها و پاهايم خشک شده بودند. اسير صندلي،
طيبه♥علي
91/6/30
پلكاني تا خدا
نه! دقيقتر بگويم؛اسير جسم خود شده بودم. اتاقم پوسيده شده بود. ديوار سياه بود. انگار آتش گرفته باشد اتاقم. تابلو اتاق، شيشهاش شکسته و کج شده بود. انگار کسي حمله کرده باشد.
حمله به جان و مالم، به قصد تخريب و به قصد کشتن من….
اين بود قفس درون من، توصيفي از وجودم.