سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عبودیت

گریستن و گریاندن بر فراق آن عزیز و ذکر محنتها و اندوههایی که بر او رسیده انعکاس همه محبتی است که از آن گرامی و اهل بیت نبی اکرم: در سینه مؤمن نهاده اند چنانکه امام هشتم ، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) می فرمایند:

«هر آنکس که مصیبت ما را متذکر شود پس به خاطر آنچه بر ما رفته بگرید و بگریاند، روز قیامت با ما ، در رتبه ما خواهد بود، و هر آنکه مصیبتمان برایش یادآوری شود پس بگرید و بگریاند دیدگانش در روزی که همه چشمها اشکبارند، گریان نخواهد شد.»

بحارالانوار - ج 10

امام جعفر صادق(ع) فرمودند:

«پس هر کس از روی مهر نسبت به ما و به خاطر آنچه بر ما رسیده بگرید، جز این نیست که خداوند بر او رحمت آرد پیش از آنکه اشک از چشمش بیرون بیاید، پس چون اشکهایش بر گونه اش جاری شود اگر قطره ای از اشکها بر جهنم بیفتد، آتش آن را خاموش خواهد ساخت آنگونه که حرارتی نماند.

بحارالانوار - ج 44، ص 290


نوشته شده در دوشنبه 91/3/22ساعت 10:17 صبح توسط بنده خدا نظرات ( ) |

صد گونه زمین زبان برآورد در پاسخ آنچه آسمان گفت ای عاشق آسمان، قرین شو با آنکه حدیث نردبان گفت آنها، نه دلها که گل های بی نجابت اند که ترا انتظار نمی کشند.

و آنها نه سرها، که سنگ های بی صلابت اند، اگر از شمیم فرج، چون گل نشکفند.

مادران، ما را به روزگار غیبت بر زمین نهادند، و در کام ما حلاوت ظهور ریختند. پدران، هر صبح آدینه، دستان دعای ما را میان انگشتان اجابت خود می گرفتند و به کوچه باغ های نیایش و ندبه می بردند.

آموزگاران، نخست حرفی که در گوش ما خواندند، دلواژه های مهر با خورشید سپهر بود.

روح پدرم شاد که می گفت به استاد فرزند مرا هیچ میاموز به جز عشق.

از یاد نمی برم آن روز را که با پدر گفتم: کدامین کوه میان ما و او غروب افکند؟

پدر گفت: فرزندم! دانستم که بالغ شده ای، که ه او هیچ ر کدامین برکه بنشینم تا مگر ماه رخسارش در او بتابد؟

گفت: فرزندم! دانستم که از من میراث داری، که پدران تو همه برکه نشین، بودند.


گفتم: پدر جان! چرا عصر آدینه ها پروای ما نداری؟ گفت: فرزندم! به خود نیز ندارم.

گفتم: مرا مادر چه روزی زاد؟ گفت: جمعه. گفتم: و شما. گفت: جمعه. گفتم: برادران و خواهرانم؟ گفت: جمعه

گفتم: چگونه است که ما همه جمعگانیم؟ گفت: در روزگار نامرادی، هر روز جمعه است، که هر روز انتظار بر در دل می کوبد. پدر، با گوشه جامه سبز دعا، چشمهای خود را از اشک پیراست و گفت: فرزندم! امروز چه روزی است؟ گفتم: جمعه گفت: تا جمعه موعود، چند آدینه در راه است؟ گفتم: یک یا حسین دیگر.

زان شبی که وعده کردی روز وصل

روز و شب را می شمارم روز و شب


نوشته شده در یکشنبه 91/3/21ساعت 2:23 عصر توسط بنده خدا نظرات ( ) |

دوستی می گفت :

خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند ...

تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی !!!

هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود...

هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:

استاد همه حاضرند!

و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:

استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!!!

در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند...

امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است :  

هیچ کس زنده نیست ... همه مردند !


نوشته شده در چهارشنبه 91/2/20ساعت 9:15 صبح توسط بنده خدا نظرات ( ) |

صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:

به هر خلبان ایرانی که به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود- حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد
...
و 150 دقیقه بعد از مصاحبه صدام-
عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی-

نیروگاه بصره را بمباران کردند.
با این عملیات جواب گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .

غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد:

- من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد. اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد.

سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت:

- البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد.

.........
درود بر شرف ایران و ایرانی ♥


نوشته شده در شنبه 91/2/2ساعت 3:15 عصر توسط بنده خدا نظرات ( ) |

دوپاره آجر این طرف کوچه، دو پاره آجر آن طرف تر، یک توپ پلاستیکی، مسابقه شروع می شد، کار هر روزمان بود، آن هم چند بار در روز.

گاهی وقتی وسط بازی سر و کله ی یکی از بچه بزرگهای محله مان پیدا می شد. یک دفعه می پرید وسط زمین، توپ را می گرفت، چند نفر را دریبل می داد و می زد توی گل. آن وقت، تازه دست به کمر می گرفت و می گفت: «من هم بازی».

اول کمی غر می زدیم. ولی بعد راضی می شدیم. ولی با هر تیمی که می افتاد تیم مقابل اعتراض می کرد:

- «آقا قبول نیست، شما قوی تر هستید!»

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 12:39 عصر توسط بنده خدا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak