سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عبودیت

امروز را به یاد تمام شب های بی خوابی ات در پرستاری از نگاه های تبدار و صورت های سیلی خورده، به نام تو رقم زده اند.

گویی در تقدیر تو نوشته بودند که پرستار صورت های کبود باشی و التیام بخش دستان تازیانه خورده.

کودک بودی که پیش چشمان معصومت، مادرت در بستر بیماری افتاد؛ یک بیماری غریب!

تو با همه کودکی ات خوب می دانستی که پهلوی شکسته و سینه ضرب دیده را با اشک چشم نمی توان مداوا کرد، اما از تو که صدای شکسته شدن استخوان پهلوی مادر را بین در و دیوار شنیده و جای زخم میخ را بر سینه دیده بودی، چه کاری برمی آمد جز گریه و دعا!

همان طور که برای سر شکافته پدر نیز نتوانستی کاری بکنی، جز این که کتاب خدا را بر سر بگذاری و دل به کلام حق آرام سازی.

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 91/1/9ساعت 9:5 صبح توسط بنده خدا نظرات ( ) |

خاتون، با کمر خمیده، لب حوض نشست.

- بسم الله، الله اکبر.

با دست های چروکیده اش آب را به صورت استخوانی اش زد. رنگ زرد دندان هایش، چهره اش را زردتر نشان می داد. با وسواس، آن را لب حوض گذاشت، آهی کشید و مشغول وضو گرفتن شد.

این دندونا که از جدّ آمیزتقی به اون و بعدهم به من ارث رسیده، آخرسر، به کی می رسه؟

می دانست اجاقش کور است و میراث خور ندارد. لابد به در و همسایه می رسه؛ امّا نه! هفته پیش که بتول بیگم اومده بود اونارو قرض بگیره به دروغ گفتم: سنّت کنون دارم.

توی این خیالات بود که:

- قد قامت الصلاة... .

- وای، خدا مرگم بده! دیر شده.

با عجله، چادر نمازش را سر کرد و به طرف مسجد رفت. سر نماز یادش آمد که دندان ها را جا گذاشته. آخ و واخشو قورت داد که مبادا نمازش بشکنه.

توی این سی سال، مثل بچه، تر و خشکش کرده بود. هیچ وقت ازش دور نشده بود.

با گفتن آخرین الله اکبر نمازش، سراسیمه به طرف خانه به راه افتاد. توی پنج دری خشکش زد.

- غار غار...

اگه آمیز تقی بفهمه که یک کلاغ سیاه، ارث خورش شده... .


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/25ساعت 10:46 صبح توسط بنده خدا نظرات ( ) |

اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهایی را که تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ایی زرد رنگ داروگر بود. تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می کردیم و اگر شانس یارمان بود و از همان شامپو ها یک عدد صورتی رنگش که رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی کیف می کردیم. 

 سس مایونز کالایی لوکس به حساب می آمد و ویفر شکلاتی یام یام تنها دلخوشی کودکی بود.
 صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت، بگو مگو ها سر کپسول گاز که با کامیون در محله ها توزیع می شد، خالی کردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب. روغن، برنج و پودر لباسشویی جیره بندی بود، 
 نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت و پو شیدن کفش آدیداس یک رویا بود.
 همه اینها بود، بمب هم بود و موشک و شهید و ...
 اما کسی از قحطی صحبت نمی کرد!
 یادم هست با تما فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری کمک های مردمی وارد کوچه می شد بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.
 همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود.
 

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 90/11/13ساعت 9:46 صبح توسط بنده خدا نظرات ( ) |

ساعت 2 بعدازظهر، بیست کیلومتر مانده به کرج، ناگهان خوردیم به ترافیکی سنگین...

مردم از ماشین هایشان پیاده می شدند و در لاین مقابل به سمت کرج می دویدند!

شگفتی ام زیاد طول نکشید و با حرکت لاک پشتی رسیدیم به اصل ماجرا :

یک تریلی عظیم الجثه با بار نوشابه خانواده، «گارد ریل» لاین ما را بریده بود و روی چند ماشین چپه شده بود. صحنه بسیار دلخراشی بود...

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 90/10/17ساعت 2:34 عصر توسط بنده خدا نظرات ( ) |

مدتی قبل برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم. پس از انتخاب شیرینی، برای توزین و  پرداخت  مبلغ  آن  به  صندوق  مراجعه کردم  .    

آقای صندوقدار مردی حدوداً 50 ساله به نظر می رسید. با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده و به قول دوستان " فاقد نشانه های مذهبی  !  " القصه…

هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب !

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 90/9/24ساعت 9:13 صبح توسط بنده خدا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak