سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عبودیت

دلشوره عجیبی داشت و کمی هم تار می دید ولی مجبور بود...

نگاهی به جمعیت انداخت.

گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید .

وقتی آن را بلند کرد تا با شانه اش پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید و جا خالی داد.

صدای خنده جمعیت بلند شد...

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 90/9/2ساعت 9:20 صبح توسط بنده خدا نظرات ( ) |

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است

نه در آن بالاها !

مهربان، خوب، قشنگ ...
چهره اش نورانیست

گاه گاهی سخنی می گوید،
با دل کوچک من،

ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد !

او مرا می خواند،
او مرا می خواهد،
او همه درد مرا می داند ...

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم می نگرم،
آن زمان رقص کنان می خندم ...

که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است

او خدایست که همواره مرا می خواهد

او مرا می خواند
او همه درد مرا می داند ...


نوشته شده در سه شنبه 90/8/17ساعت 9:44 صبح توسط بنده خدا نظرات ( ) |

به قول دکتر شریعتی:لحظه ها را گذراندبم که به خوشبختی برسیم،غافل از اینکه خوشبختی همان لحظاتی بود که گذراندیم

نوشته شده در چهارشنبه 90/8/4ساعت 12:50 عصر توسط بنده خدا نظرات ( ) |

اسمش که می‌‌آید، دلم ضعف می‌رود. انگار که یک نسبت خیلی نزدیک فامیلی با هم داشته باشیم. (البته باید ببخشند که من اینقدر زود پسرخاله می‌شوم!) هر وقت خسته می‌شوم و ناراحت، می‌روم توی سایتش، صاف سراغ تفال به کلام شهید؛ ازم اسم می‌خواهد. اسم کوچک ام را می‌نویسم و منتظر می‌مانم تا برایم حرف بزند. وقتی می‌نویسد: "از شهید سید مرتضی آوینی به دوست عزیز ..." فکر می‌کنم واقعاً یک نامه‌ی محرمانه دوست‌داشتنی دارم. بعضی وقت‌ها بدجور می‌زند توی خال. کیف آدم شارژ می‌شود.

یک مواقعی هم دلم لک می‌زند برای خوردن حقیقت، برای صاف و پاک شدن و همرنگ شدن با دوست‌داشتنی‌های خدا؛ چاره‌ام شنیدن نغمه‌ی  "حجاز" است یا کسی که جذبه‌ی کلامش در آهنگ و عمق، حجازی باشد و جان و دل ربایی کند!

  ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 9:51 صبح توسط بنده خدا نظرات ( ) |

چند وقت پیش با دوستام رفته بودیم مراسم، مراسم که تموم شد ، با شادی و نشاط   می خواستیم بریم سوپر مارکت که مثل هرشب چیپس وخوراکی و هله هوله  بخریم. یکی از بچه ها ازمون پرسید چیپس با چه طعمی بخرم؟ سرکه؟ساده ؟فلفلی؟ تنوری؟ پیاز جعفری؟لیمویی؟کچاپ؟ راستی یه اسنک های جدیدی اومده با طعم ذرت مکزیکی خواستید از اونا  بخرم.


هر کدوممون طعم چیپس مورد علاقمونو گفتیم...

اما یکی از بچه ها که هر شب مشتاق تر از همه بود که هله هوله بخریم اون شب ساکت بود!

خیلی برامون عجیب بود... ازش پرسیدیم تو چی می خوای ؟ گفت هیچی ؟ گفتیم چرا ؟نمی شه که هیچی نخوای.

هیچی نگفت.بچه ها گفتن چرا امشب این جوری شدی ؟

بازم هیچی نگفت.

یکی از بچه هاگفت زود باش بگو ذیگه کلافه مون کردی. با چه طعمی می خوای ؟

بعد از کمی مکث گفت: چیپس با طعم گشنگی...

 گفتیم چیپس با طعم گشنگی دیگه چه صیغه اییه؟؟؟!!!

 گوشی  موبایلشو  دراورد و عکس زیرو بهمون نشون داد...

برا خودم متاسفم که گرفتار طعم چیپس مورد علاقم شدم غافل از این که در روز صدها نفر در سومالی بر اثر قحطی شدید از بین می روند!!!

جلوی در هییت یه آقایی کیسه به دست داد می زد: کمک به سومالی...

اون شب چیپس نخوردیم و پولشو ریختیم تو کیسه! شاید با همون مبلغ ناچیز تو نجات دادن جون یک انسان سهیم شده باشیم...


نوشته شده در یکشنبه 90/6/27ساعت 3:42 عصر توسط بنده خدا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak